منبر مکتوب با موضوع : اعتکاف؛ احیای عقل | استاد مومنی
معلمی داشتیم به نام شهید حاج غلامرضا علی عسگری. وقتهایی که در این پیچ و خم دنیا کارد به استخوان می رسد، ما خلوتمان کنار قبر معلممان است. میرویم آن جا می نشینیم، یک زیارت عاشورایی، نماز مغرب و عشاء را می خوانم در گلزار شهدای قم و کنار قبر ایشان و میآیم. آن شب خیلی شکوه کردم و ناراحتی کردم و وضعیتی داشتم و گرفتاری. رفتم منزل، خیال میکنم ساعت دوازده و یک شب بود، دیدم در خانه را میزنند. از همکلاسیهای قدیم ما که ایشان در داروخانه داروسازی و دکتر داروسازی در بهزیستی هم کار میکند. پدرش تازه فوت کرده بود. مدتها بود که من ایشان را ندیده بودم. آمد در خانه و من تسلیت گفتم و معذرت خواهی کردم که نتوانسته بودم مراسم را شرکت کنم. به من برگشت گفت که: «سر قبر حاج عسگری رفته بودی؟»
گفتم: «آره چطور؟» گفت: «من خیلی حالم گرفته بود و ناراحت بودم. از دست دادن پدر خیلی برایم سخت بود. بعد رفتم خانه و گریه کردم، خوابیدم و در حالت خواب حاج عسگری را دیدم. از بابایم از او پرسیدم. گفت بابات نماز قضا زیاد دارد، نماز قضا برایش بخوانید، این بدهکاری را دارد.» و دانه دانه بهش گفتم و جوابم را داد. بعد که داشتم از او خداحافظی میکردم، برگشت به من گفت: «برو به فلانی بگو تنها راه رفع گرفتاریت این است که بروی دست به دامن قمر منیر بنی هاشم اباالفضل عباس بشوی. ما هم اینجا دعا میکنیم.»
چون شد آن ایمان و باورهای ما / خاک شهر کوفه بر سرهای مان فرق دارد کوفه بس با کربلا / ما کجاییم و شهیدان در کجا
آن ها در چه وادی رفتن و گز کردن، من بیچاره در چه وادی می روم و گز میکنم. دیگر چون عزیزمان دلها را شهدایی کردن و مجلس معطر است به عطر شهدا. خدا حفظ کند استاد فرزانه ی ما را حضرت آیت الله عظمی مظاهری، می فرمودند ما هنوز زود است دست به دامان اهل بیت بشویم، شهدا را واسطه قرار بدهیم. مطلبی را میخواستم بگویم منصرف شدم، یک مطلب دیگری را عرض میکنم.
در اعتکاف یک پیامد مهمی باید داشته باشد، آن پیامدش هم احیای عقل است. به خاطر همین باید تمام اتصال به بیرون و زندگی بیرون قطع بشود. اموری که بر حاجی حرام است، بر معتکف مکروه است. مثل نگاه کردن در آینه مثلا، مثل استفاده کردن از بوی خوش. حتی میگویند صابون خوشبو هم استفاده نکنید، کراهت دارد. از شانه مثلا استفاده نکنید. این ایام یعنی کمترین اشتغال به غیر عبادت نداشته باشید. جهتش چی است؟ احیای عقل. عقل تعطیل شده. اعتکاف برای انسان احیای عقل به ارمغان می آورد.
شهدا کسانی بودند که به بالاترین درجه ی عقل و عقلانیت رسیدند، چرا که نشانه های انسان عاقل را شما در وجود آنها میبینید. در بیان نورانی خاتم الانبیاء که الان عرض میکنم، نشانه ی انسان عاقل وقتی بیان میشود، میخواهید مصداق بیان کنید بیاورید در سیره ی عملی شهدا. اینها انسان عاقل هستند. شهیدی است فکر میکنم بیست و دو سه سالش است، این شهید بیست و دو سه ساله به التماس از بابایش رضایت می گیرد برای دفاع از حرم زینب کبری (س). خب دانشجو است، میتوانند درس بخواند، به لذت دنیا برسد، اما تمام اینها را می گذارد کنار. کمترین دلبستگی و وابستگی به دنیا و تعلقات دنیا پیدا نمی کند، دست از تمام اینها میکشد و میرود.
به این می گویند انسان عاقل. نیروی که در وجود انسان، انسان را به سمت خدا سوق میدهد به آن می گویند عقل. «ما عبد به الرحمان». عقل عبارت است از « مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ». آن ملکه ای که در وجود انسان، انسان را به سمت بندگی خدا سوق می دهد به آن میگویند عقل؛ و هر آن چیزی که انسان را به سمت پرستش و عبودیت غیر خدا، شیاطین سوق میدهد به آن میگویند جهل. انسان عاقل انسانی است که تمام سرمایه هایش را فقط برای خدا هزینه کند. چرا که اگر در اینجا سرمایه گذاری کردی بردی، و اگر جای دیگر سرمایه گذاری کردی باخته ای و مغبون واقع شدی.
از این فرصت به وجود آمده در اعتکاف، عزیزان، سروران و رفقا، جوانها و نوجوانها حداکثر استفاده را بکنید. چون اعتقاد من این است که اعتکاف نه بار یک سال، اعتکاف بار یک عمرتان را میبندد. یک بار اعتکاف آمدن و استفادهی حداکثری از زمان، بار یک عمرتان را میتواند ببندد. لذا از حداکثر زمان استفاده کنید. خصوصا امشب. آنقدر وقت برای دور هم دیگر نشستن داریم، انقدر وقت برای حرف زدن داریم، انقدر وقت برای رفتن در فضاهای مجازی داریم، انقدر وقت برای گعده های رفاقتی داریم؛ اما امشب با کسی همنشین هستید که میگوید جوابتان را میدهم، فقط شما بخواهید من جوابتان را می دهم. اینها چه کار کردند که اینطوری چهار تیکه استخوان می آید دلهایتان را اینطوری می لرزاند؟ خدایا امشب ما را هم اینطوری کن.
بودن موثر بودند، حالا که رفتند چهارتیکه استخوانشان موثر است. هر جا هم اینها دفن می شوند، قبرشان می شود منشاء برکت.
من یک قبری خریده ام نزدیک چند تا شهید گمنام است. یک وقتهایی میروم سر قبر خودم، قبلش می روم سر قبر این شهیدهای گمنام در بهشت معصومه ی قم. بعد مینشینم آن جا با این شهدا خلوت می کنم. چه بودند اینها؟ مگر جوان نبودند؟ مگر نمی توانستند دنبال لذتها بروند؟ عاقل بودند. جایی رفتند جوانی کردند که خدا خریدارشان شد. خدا مشتریشان شد. گوش به هر چیزی ندادند، هر چیزی را ندیدند، هر چیزی را نگفتند، هر چیزی را نخوردند، اجازه ندادند هر کس و ناکسی در دلشان بیاید. شدند حبیب الله. خدا اختیارشان کرد برای خودش. « وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فی سبیل الله أمواتا بل أحیاء ».
امشب را از دست ندهید. این روایت را بخوانم بعد نشانه های عقل را عرض بکنم. وقتی ماه رجب بیاید یک ملکی است به نام «داعی»، حتما شنیده اید. این ایام هم اقبال الاعمال دارد، هم کتاب گران سنگ المراقبات دارد، هم مستدرک الوسائل جلد هفت دارد. یک ملکی است « یُقَالُ لَهُ الداعی» به او میگویند داعی، یعنی دعوت کننده. زمانی که ماه رجب داخل بشود، این داعی شب تا صبح ندا می دهد: «طوبی الذاکرین»، خوش به حال کسانی که اهل ذکر هستند. مثل شماها. شما معتکفین از میان میلیون ها آدم شایق که راغب بودند بیاید اعتکاف، پای نامه ی شماها امضاء شده. چه نعمتی خدا به شما داده. خوش به حالتان. همین جا نفس میکشید، شما ذاکر هستید، مهمان خدا هستید. من هم از این اعتکاف به آن اعتکاف میروم، صدقه سری شماها خدا به من بیچاره هم یک نگاهی بکند.
«طوبی للذاکرین» خوش بحال کسانی که اهل ذکر هستند. «طوبی للطائعین» خوش به حال کسانی که اهل اطاعت هستند. باز شما معتکفین مصداقش هستید. میتوانستید بروید تفریح، تعطیل بود دیگه، بروید لذت ببرید، لذت حلال ببرید. بروید شمال، بروید جنوب، بروید تفریح و کنار خانواده تان لذت ببرید، اما سه روز آمدید در خانه ی خدا. یعنی چی؟ خدایا میخواهم بندگی تو را بکنم، راه بندگی را بلد نیستم، یادم بده. غیر از این است؟!
«طوبی الطائعین» خوش به حال آنهایی که اهل اطاعت هستند. یقول الله، این ملک میگوید ای بندگان خدا، خدا می گوید: «انا جلیس من جالسنی». من همنشین کسی هستم که همنشین من باشد. با هر که همنشین هستی و صحبت می کنی، امشب فقط خودت با خدای خودت صحبت بکن. با هیچکس حرف نزن. خدا همنشین تو است. با خدا خلوت کن. خدایا آمدم، می دانم به نگاه تو، اما آمدم.
آمدم آمدم ای بنده نواز / با تو امشب کنم راز و نیاز عمر بگذشت هنوز در خوابم
«أنا جلیس من جالسنی». قرآن که میخوانی خدا کنارت است، دعا میخوانی خدا کنارت است، نماز می خوانی خدا کنارت است. این جمله ی بعدی خیلی من را منقلب میکند. خدا میگوید: «مطیع من عطاعنی». منِ خدا مطیع کسی هستم که اطاعت من را کند. این میدانید یعنی چه؟ خیلی راحت بگویم: اگر امشب کسی دستی به آسمان بلند نکرد چیزی نخواست، یا اگر بگوید من خواستم و نگرفتم، بی عرضه خودش است. امشب خدا خروار خروار به بنده هایش می دهد. « مطیع من أطاعنى «. شما جوانهای نازنین اطاعت خدا را کردید، خدا میگوید من مطیع تو هستم. چه می خواهی؟ از طرف شما میگویم: خدایا هیچ چیز نمی خواهیم. میخواهیم بنده ات بمانیم. لذت بندگی ات را به من بچشان، همینطور که لذت بندگیت را به این شهدا چشاندی.
«غافر من استغفرنی». اگر کسی از من طلب مغفرت کند، من می بخشمش. خیلی خدا مهربان است. جوانها، بابا بشوید میفهمید من چه میگویم. انقدر پدر دوست دارد جوانش وقتی خطا میکند بیاید جلو بابا بگوید: «بابا اشتباه کردم». غرور نداشته باشد. برای بابایت خودت را بزن زمین. در اعتکاف آمدی، حالا پرده نزدند، دیگران می بینند، ببینند طوری نیست. خودت را برای خدا بزن زمین. صورت را بگذار روی خاک، بگو: « الذنب من عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ العَفُو مِنْ عِنْدِکَ ». من بد بنده ای هستم اما تو خوب خدایی هستی.
من بچه ام کار بدی کرده بود می خواستم تنبیهش کنم. نمیخواستم بزنمشا، الکی دستم را بردم بالا که مثلا میخواهم بزنمت. این بچه یک حالت اینطوری به خودش گرفت، یک حالت پشیمانی. من اصلا یک حالی شدم، دستم را بردم پشت گردنم که مثلا نمی خواهم اصلا بزنمت. خدا میگوید هیچ چیز نزد من محبوب تر از این نیست که جوان گناهکار بیاید در خانه من بگوید: « الهی العفو». خدا دستمان را بگیر. خدا نگذار زمین بخوریم.
«وغافر من استغفرنی». بندگان من، خدا می گوید: « الشهر شهری » ماه که ماه من است، « والعبد عبدی » این بنده هم که بنده ی من است، « والرحمه رحمتی ». « فَمَن دَعانی فی هذا الشهر أجبته ». اگر کسی در این شب من را بخواند من عجابتش میکنم. در ماه رجب، شب نیمه ی ماه رجب بگو یا الله، جوابت را می دهد. « وَ إِن سألنی أعطیته » اگر کسی از من چیزی مسئلت کند به او عطا میکنم.
« و من استهدانی هدیته » اگر کسی از من طلب هدایت
کند هدایتش میکنم. خدایا راهم را گم کردم، زورم به خودم نمیرسد، شیطان بر من مسلط شده. خدایا دستم را بگیر اسیر شیطان نشوم، اسیر هوای نفس نشوم. کمکم کن.
«الشهر شهری… جعلتُ هَذَا الشهر حبلا بینی و بین عِبَادِی فَمَنِ اعْتَصَمَ بِهِ وَصَلَ إِلَى ». این ماه را قرار دادم ریسمان بین خودم و بندگان خودم، اگر کسی به این ریسمان چنگ بزند به من متصل میشود.
این برای امشب. شهدا هم که مهمانتان بودند. اعتکاف هم ماه احیای حق است، اعتکاف زمان احیای عقل است. و نشانه ی انسان عاقل در کلام خاتم الانبیاء: « التَّجَافِى عَنْ دَارِ الْغُرُورِ ». دل نبستن نسبت به دنیا. به چی دنیا دل ببندیم؟ یکی از این شهدای مدافع، رفته بودم در مجلسش یادبود گرفته بودند. دخترش آمد یک متنی را خواند. دختر شیرین زبان. ولی این دختر نتوانسته بابا را زمین گیر کند که بابا نرود برای دفاع از حرم زینب کبری (س). من نگاه می کردم، خداوکیلی اگر یک دختر شیرین زبان اینطوری داشته باشم ول میکنم بروم؟ دیدم نه. این ها چه کسانی هستند؟! ذره ای دلبستگی و تعلق نسبت به دنیا ندارند. رها میکنند.
رفته بودم یک روستا، مادر یک شهید می گفت بچه ام مدتی ازدواج کرده بود، خانمش باردار بود. به او گفتم: «مادر صبر کن بچه ات به دنیا بیاید بعدا برو جبهه.» گفت: «نه مادر. می ترسم بیاید برایم دلبستگی بوجود بیاورد. بگذار بروم، اگر زنده ماندم و شهید نشدم در عملیات، می آیم هستم بعدا می بینمش.» ذره ای دلبستگی و تعلق نسبت به دنیا ندارد. ذره ای وابسطه به دنیا نیست. « التجافى عَنْ دَارِ الْغُرُورِ وَ الْإِنَابَهَ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ ». روی می آورند به آخرت. تلاش میکنند برای آخرت. دنیا میگذرد. « والتزود لسکنى القبور ». توشه بر می دارند برای شب اول قبر. آمده به پدر و مادرش میگوید: «دوست دارید بچه تان شب اول قبر عذاب ببیند؟!» مانده بودم پدر و مادر بچه چه میخواهد بگوید. گفتند: «نه مادر.» گفت: «پس امشب برایم دعا کنید خدا به من شهادت روزی کند.» خدا شهادت روزیمان کند. « والتأهبُ لِیَوْمِ النشور ». آماده بودن برای روز قیامت. این نشانه ی انسان عاقل است.
و بروید در سیره ی شهدا ببینید این طوری هستند یا نیستند. شهید بیست و دو سه ساله مدافع حرم در وصیتنامه اش نوشته: «هرچه به بابام می گفتم بابا اجازه بده بروم، بابام اجازه نمی داد. تا اینکه روز اول ماه صفر پای منبر فلانی بودم -این عبد روسیاهی که در مقبلتان نشسته- و روزه ی ورود اهل بیت به شهر شام را خواند.» این همان روزههای خط قرمز من است که سالی یک بار می خوانم. یک وقتهایی دیدید یک اتفاقی مثلا برای برادرت میافتد، برای پدرتان می افتد، برای خودتان می افتد، کسی از شما سوال میکند صفر تا صدش را تعریف میکنید؛ ولی یک اتفاقی برای ناموست می افتد، کسی از شما سوال می کند می گویید به خیر گذشت، زیاد توضیح نمی دهید. بعضی روضه ها است که روزههای خط قرمز است، نمی شود زیاد در آن ورود پیدا کرد.
خب من آن روضه را خواندم. روز اول ماه صفر هم بود. از روی متن خواندم. بچه ها را از دروازه ی ساعات وارد شهر شام کردند. نوازندگان نواختند، خوانندگان خواندند، به رقص و پای کوبی پرداختند. امام سجاد (علیه السلام) می فرماید ما را مثل قافله ی شتران با زنجیر به هم دیگر بسته بودند. همه را به گردن به هم دیگر بسته بودند. (خاک بر دهان من. امام زمان (عج الله) ببخش.) همه را به زنجیر به هم بسته بودند. امام سجاد (علیه السلام) می فرماید یک سر این زنجیر به گردن من است. بعد همه ی زن و مرد و همه کوچک و بزرگ، همه هم که یک قد نیستند، با زنجیر مجسم کنید همه را بستند. حالا یک حرف بزنم، یا بقیه الله. امام سجاد (علیه السلام) می فرماید یک سر این زنجیر به گردن من است، همه را بستند و ته این زنجیر به گردن عمه جانم زینب سلام الله علیها است. یک حرف بزنم حلال کنید. خاک بر دهان من. ببخشید. مجسم کن این اتفاق برای خواهر و مادر خودت افتاده. کدام حرام زاده ای این زنجیر را به گردن زینب سلام الله علیها بسته؟ اگر گرفته باشی همین بس است. دیگر روضه نمی خوانم.
در وصیتنامه اش نوشته: «با بابام آمدیم خانه. رفتم در اتاق گریه کردم. بعد آمدم بیرون با چشمهای برافروخته به بابام گفتم: بابا دیدی فلانی چه روضه ای خواند؟ کاش بودیم از ناموس حسین (علیه السلام) دفاع میکردیم.» بابام هم گریه کرد. گفتم: «بابا اجازه بده بروم از حرم ناموس حسین (علیه السلام) دفاع کنم.» بابام گریه کرد، گفت: «پسرم برو.» گفتم: «بابا حالا که رضایت دادی بروم، پس دعا کن مثل حسین ( علیه السلام) برگردم.» جوانها همین قدر به شما بگویم: این شهید بی سر برگشت. همین جا در پرانتز میگویم: درست است این شهید بی سر برگشت، اما خواهرش سر بریدنش را ندید. به خدا قسم کاری کردند عمه ما در نگاه ها مجبور شد با آستین جلوی صورت خودش را بگیرد.
چقدر نام تو زیباست ابا عبدالله / چشم تو خالق دنیاست ابا عبدالله چشم ما روز قیامت به پر قنداقه است / پسرت صاحب فرداست ابا عبدالله زائر کرببلا حق شفاعت دارد / قطره در کوی تو دریاست ابا عبدالله مستجاب است دعا گوشه ی شش گوشه ی تو / حرمت عرش معلی ست ابا عبدالله هر کسی داد سلامی به تو و اشکش ریخت / او نظر کرده ی زهراست ابا عبدالله مادرت گفت بنی دل ما ریخت به هم / بردن نام تو غوغاست ابا عبدالله ما که باشیم که سنگ تو بر سینه زنیم؟ / سینه زن زینب کبری است ابا عبدالله خواهرت گوشه ی گودال تماشا میکرد / برسر نعش تو دعواست ابا عبدالله.
به خدا روضه خواندن از روضه شنیدن خیلی سخت تر است. یک وقتهایی اصلا آدم هنگ میکند. شما که روضه را می فهمید، من جلوتر بروم ،نروم، اذیت میشوید. مقبل میگوید در عالم خواب دیدم پیامبر خدا فرمود: «محتشم برایم روضه بخوان.» محتشم رفت بالای منبر. حضرت فرمود: «برو بالاتر.» تا پله ی آخر منبر ایستاد. شروع کرد برای خاتم الانبیاء روضه خواندن: کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا / در خاک و خون فتاده به میدان کربلا (ان شاء الله یک شب یک ناله ای بشنوید یا ببینید یک خواهر هی دارد در سرش میزند، یا ببینی یک حرام زاده دنبال یک دختر بچه ای کرده… یادشان رفته بود یک خلخال در پای یک بچه جا مانده بود. دیگه تا آخر خودت بخوان. دیگه سر این خلخال در آوردن دعوا شد در لشگر.) از آب هم مضایقه کردند کوفیان / خوش داشتد حرمت مهمان کربلا بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید / خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
پیامبر خدا شروع کرد به گریه کردن. تا گریه کرد، محتشم آرام شد. تا آرام شد، خاتم الانبیاء فرمود: «محتشم بیشتر بخوان.» اجازه داد بیشتر بخواند. محتشم خواند: پس با زبان پر گله آن بضعه الرسول / رو کرد در مدینه که یا ایها الرسول این کشته ی فتاده به هامون حسین توست / وین صید دست و پا زده در خون حسین توست.
مقبل گفت: «یعنی میشود به من هم بگویند توهم شعر بخوان؟» یک وقت یک پیغامی آمد، فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) هم فرموده به مقبل هم بگویید روضه بخواند. مقبل هم شروع کرد به روضه خواندن: (تا ته مجلس باید ناله بزنید. یک جمله مقتل روز عاشورا میخواهم بخوانم.) نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت / نه سیدالشهداء بر جدال طاقت داشت بلند مرتبه شاهی از صدر زین افتاد / اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد هوا از باد مخالف چو نیلگون گردید / عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
کاش کار به همین جا تمام میشد. تا حسین روی زمین افتاد، تازه دور حسین را دوره کردند. « بِالسیف و السنان و الحجاره وبالخشب والعصا ». میکوبند بر بدن حسین. تازه بعد از همه ی اینها شمر با خنجر برون شد، وارد گودی قتلگاه، عمامه را از سر حسین برداشت، یک لگد به پهلو زد، محاسن را بلند کرد، جلوی چشم زینب هی خنجر می زد.
پایان




ثبت دیدگاه