عنوان اثر: (( حالیا که در حریم قدسِ خلوتِ تو اعتکاف کرده ام))
قالبِ اثر: نیمایی
سال ها،
تو برای زنده بودنت فقط،
_ نه زندگی _
سر سپرده ای به هر چه هیچ و پوچ بوده است!
_این،
حدیثِ نفسِ من،
و تو،
و او،
به خویش بوده است و هست_
آه، ای سمجترین نگاهِ بی خطای آسمان به من،
از کدام سوی و از کدام راه؟
می توان به ابتدایِ انتهایِ بیکران رسید؟
می توان به زندگانی ای که هست جاودان رسید ؟
با کدام زادِ راه،
می توان به شهرِ آرمانی ای که گفته اند،
از قدیم بوده است موطنِ تمامِ عاشقان رسید؟
با عطش اگر نمی توان، چگونه پس،
می توان به شهدِ نوش اشتهای شوکران رسید ؟
از کدام دژ،
می توان عبور کرد و بعد از آن،
می توان به قلع و قمع قلعه ی “نمی توان” رسید؟
آه، ای سمجترین نگاهِ بی خطای آسمان به من،
تو، درست دیده ای، درست!
من اگر،
در این فراخنای عمر خود، درنگ کرده ام،
با خودم،
_نه با کسی که بوده است دشمنم _
لحظه لحظه جنگ کرده ام!
گاه با توهّمی که بوده است بی اساس،
گربه ی ملوسِ جانِ خویش را پلنگ کرده ام
وای، وای، وای،
صحنه ی زلال عمرِ خویش را چگونه رنگ کرده ام؟
آه، ای سمجترین نگاهِ بی خطای آسمان به من،
گفته ای به من رکوع کن؟
به چشم.
گفته ای به من که در برابر خدای خود خضوع کن؟
به چشم.
گفته ای به من که در خودت و بر خودت طلوع کن؟
به چشم.
لیک، لیک، لیک،
این همه،
جز به اعتنای لحظه لحظه ی تو بر منی که غافلم
نیست در توان من.
آه، ای سمجترین نگاهِ بی خطای آسمان به من،
مُرده ام،
مرا دوباره جان بده
راه را به من نشان بده
از من آنچه خواستی، به من همان بده
ای همه جهانِ من،
ای هماره در صمیم جان من
حالیا که عزم کوه قاف کرده ام،
حالیا که در حریم قدسِ خلوتِ تو اعتکاف کرده ام،
حالیا که آستان کبریائیِ تو را مطاف کرده ام،
حالیا که بر قصور خویش،
اعتراف کرده ام،
حالیا که با خودم مصاف کرده ام،
حالیا که خورده ام تلنگری بزرگ اگر خلاف کرده ام،
جرعه ای به من توان بده،
از من آنچه خواستی، به من همان بده.
والسّلام
ثبت دیدگاه